بوته ی سیب سیاه
سال ها پیش در روستای ((شادو)) جادو ورزی به نام(( بوگاس)) زندگی می کرد. بوگاس پیرمرد کوتاه قد و بسیار فربه ای بود.مو و ریش زرد رنگ بلند و نامرتبی داشت و چهره ی آفتاب سوخته و پر از چین و چروکش زیر سایه ی کلاه لبه دار سیاه رنگی که همیشه به سر داشت مخفی بود. کلبه ی او،کلبه ای قدیمی و پوسیده در حاشیه ی روستا و به دور از دیگر روستا نشینان بود. بوگاس در مزرعه ی کوچکی که در کنارکلبه اش بود کشاورزی می کرد ولی او شیوه ی منحصر به خودش را برای این کار داشت. از آنجا که پدرش جادوگر بود او نیز توانسته بود با رمز و راز جادوگری آشنا شود و برای کشت محصول از مزرعه ی خود همیشه از فنون جادو استفاده می کرد. یک شب بوگاس روی صندلی کوتاهی که در تاریک ترین بخش کلبه قرار داشت نشسته بود و با چشمان سبز رنگش به سیب قرمز رنگی که در دست داشت نگاه می کرد. با خود گفت:( تا به حال نتوانسته ام سیبی را از شاخه بچینم. کوتاه بودن قدم این اجازه را به من نمی دهد. همیشه از بلندی ترسیده ام هیچ گاه نمی توانم روی چهارپایه ای بروم تا دستم به میوه های روی درختان برسد. رنگ این سیب را دوست ندارم هر رنگی به غیر از سیاه چشمانم را آزار می دهد.) ناگهان از روی صندلی بلند شد و سیب را محکم به کف کلبه کوبید. پایش را از روی زمین بلند کرد و با فریاد بلندی آن را روی سیب فرود آورد. لحظه ای بی حرکت ماند دستانش از شدت خشم می لزرید. آب دهانش را پایین داد و نفس عمیقی کشید.پایش را از روی سیب له شده برداشت و نگاهی به آن انداخت.روی زانو نشست و یکی از دانه های سیب را بین دو انگشت گرفت. دستش را به طرف پنجره ی کوچکی که کورسویی از مهتاب از آن به داخل کلبه می تابید گرفت و زیر لب گفت:(سیبی را می خواهم که خودم دوست دارم.) صبح روز بعد بوگاس دانه ی سیب را در زمین پشت کلبه ونزدیک علف های هرز کاشت و دور تا دور آنرا با تخته چوب های کوتاه تر از قد خودش حصار کشید و پارچه ی سیاه رنگ و ضخیمی را روی حصار پهن کرد تا هرگز نور خورشید به محل کاشت دانه ی سیب نرسد. او به جای آب دادن به دانه از معجون سیاه رنگی که خودش درست کرده بود و بر آن وردهای جادویی خوانده بود استفاده می کرد. پس از چند هفته جوانه ای از درون خاک سر بر آورد. بوگاس بعد از دیدن جوانه ی سبز رنگ تکه ذغالی در دست گرفت و روی دیواره ی داخلی حصار چوبی اشکالی شبیه سیب کشید و زیر هر کدام از این سیب های نقاشی شده کلمات جادویی نوشت. او هر شب ساعت ها دور حصار می چرخید و با صدای بلند کلمات نا مفهومی را به زبان می آورد و روی سقف سیاه رنگ خم می شد و فریاد می زد:( هیچ درخت سیبی بلندتر از این حصارها وجود ندارد.) بوگاس ماه ها جوانه را با معجون سیاه رنگ سیراب کرد و کلمات جادویی برایش خواند تا سرانجام به نهال کوچکی تبدیل شد. نهال سیب تا به آن روز هرگز نور خورشید را ندیده و سقف سیاه رنگ بالای سرش را دست نیافتنی می بیند.نهال،روی دیواره های چوبی که درون آن اسیر شده بود سیب های سیاه رنگ را دیده و با خود می پندارد ثمره ی من نیز باید اینچنین باشد وهمواره شنیده است که هیچ درختی بزرگ تر از این حصارها وجود ندارد. پس از گذشت دو سال از کاشته شدن دانه ی سیب در زمین، بوته ی کوتاهی پرورش می یابد که چند سیب سیب سیاه رنگ به شاخه های ضعیف و کوچکش آویزانند. ابرهای سیاه روی ماه را پوشانده اند. بوگاس روی صندلی کوتاه گوشه ی کلبه نشسته و به سیب سیاه رنگی که در دست دارد خیره شده
شنبه 28 آبان 1390 - 5:33:38 PM